-
به پیش!
چهارشنبه 4 آذر 1388 14:45
گفته بودم تو فکر اقدام برای مهاجرت هستیم. ایران هم که بودیم بیشتر وقت و انرژیمون صرف جمع آوری مدارک شد. حالا هم اینجا آخرین مدرکی که باید تو این کشور تهیه میشد در دست تهیه است و انشالا آماده که شد میفرستیم. اما برای من جدای اینکه بالاخره یه برنامه ی جدیده و آدم سر شوق میاره، اینکه باید بشینم به مرور دانسته های فرانسه...
-
سکوت، ...
پنجشنبه 28 آبان 1388 16:11
دفتر کارمون به شکل غیرقابل تحملی ساکت و خلوت شده! دارم خفه میشم... چند تا از بچه ها از شرکت رفته اند و چند تا هم مرخصی هستن. اونهایی که نیستن هم از نوع بگو بخند بودن. حالا که امروز و دیروز آراد هم ماموریت بود و من تازه فهمیدم همسر نازنینم چه نقش بسزایی توی شلوغی و پرشوری محل کار داره! توی این سکوت مطلق، فقط باید به...
-
یادآوری خاطرات
چهارشنبه 27 آبان 1388 18:05
ایران که بودم یه شب خواهرزاده ی آراد زنگ زد به موبایلم که اگه فرصت داری دوست دارم فردا باهات صحبت کنم! خواهرزاده اش یه دختر 17 ساله است که داره پیش دانشگاهی میخونه و برای کنکور آماده میشه. بهش گفتم که خبر میدم و از همون موقع سخت رفتم توی فکر که آیا چه خبره! شک کردم به اینکه با این سن و با این طرز تماس گرفتن، لابد یه...
-
پاییز ایران
سهشنبه 26 آبان 1388 12:52
پاییز رو دیدم، زیر بارانهای پاییزی نفس کشیدم، توی خیابونهای خنک قدم زدم، و روزهای آخر بود که گلهای نرگس رو بو کردم!!
-
...
پنجشنبه 14 آبان 1388 06:52
ایرانم. حدود ده روزه که اومده ام و تا ده روز دیگه هم برمیگردم. حالا تو خونه ی مامانم اینا تنهام! مامان و بابام رفته اند مسافرت. یکی از خواهرهام که خونه اش تهران نیست. یکی دیگه هم دیروز به حالت قهر ازم خداحافظی کرد... آراد رفته شرکت و احتمالا با دوستاش ناهار میخوره. من تنهام و تازه در دوران نوسانات هورمونی هم به سر...
-
نوشته ی گم شده
چهارشنبه 29 مهر 1388 19:55
دیروز نشستم و با کلی ذوق و شوق نوشتم که حالم خوبه و چرا خوبه و اینا و بعدش یادم رفت سندش کنم. امروز که اومدم هر چی کامپیوترم رو زیر و رو کردم از اون فایل خبری نبود که نبود... حالا فقط میگم حالم خوبه (از اون نظر که بد بودم هنوز بدم!!!) چون مدیرمون باهام جوری برخورد میکنه که حس خوبی بهم دست میده. همین!
-
فرش زیر پا!
چهارشنبه 29 مهر 1388 13:21
یعنی اگه بگم کم مونده تا این فرش زیر پامون رو ورداریم ببریم سوغاتی همچین اغراق هم نکرده ام!! باورتون میشه؟؟ انقدر داریم مته به خشخاش میذاریم و کار رو برای خودمون سخت میکنیم و از اون ور میخواهیم کمی هم پول ته جیبمون بمونه که برای سوغاتیهایی که هنوز خریداری نشده داریم از وسایل خودمون برمیداریم!!! یعنی من که انقدر عاشق...
-
خوب نیستم!!
دوشنبه 27 مهر 1388 10:15
دیروز و پریروز بیشتر وقت و فکرمون صرف سوغاتی خریدن شد! این دفعه، برعکس دفعه های گذشته اصلا ذوق و شوق برای این کار ندارم و برام عین یه تکلیفیه که باید انجام داد. گاهی هم زیادی برام زور داره! این دو روز همش تو هم بودم و همش داشتم فکر میکردم. به این اخلاق گندی که افتاده به جونم. اصلا تا حالا خودم رو اینجوری ندیده بودم!...
-
مچکرم! – 2
چهارشنبه 22 مهر 1388 12:57
شکرگزاری. یکی از جمله هایی که وقتی ناراحتم و شاکی و از روزگار میخوام گله کنم، بهم میگه اینه : خیلی ناشکری! و با یه لحنی اینو بهم میگه که واقعا میترسم خدا الان حرفم رو بشنوه و از دستم دلگیر بشه! برام خیلی دوست داشتنیه که توی همه ی لحظات، میتونه خوبیهایی که اطرافش وجود داره رو ببینه و قدرشون رو بدونه. امیدوارم من هم...
-
مچکرم! - 1
سهشنبه 21 مهر 1388 17:28
نمیدونم یکی از چندمین درس بزرگی که از آراد گرفته ام اینه. این که یه موضوع رو از همه ی جوانب ببینم. اینکه قضاوت نکنم. اینکه تعصب نداشته باشم. اینکه همه ی بخشهای یک نفر رو ببینم. همیشه دوست داشته ام و سعی کرده ام که اینجوری باشم. اما حالا دیگه نمونه ی واغعیش رو جلوی چشمم میبینم. اوایل برام باور کردنی نبود. اینکه آراد یه...
-
درسهایی که از همسرم آموختم!
شنبه 18 مهر 1388 20:50
من بعد از ازدواجم خیلی تغییر کردم. مسلما هم خوب و هم بد! نمیدونم کدومش به اون یکی میچربه! بدترین تغییری که درم بوجود اومده، از نظر خودم، کاهش چشمگیر اعتماد به نفسمه!! گاهی برام به یه معزل بزرگ تبدیل میشه این موضوع. گاهی هم سعی میکنم درستش کنم. گاهی هم بیخیالش میشم! اما خیلی از تغییراتم به نظرم پیشرفتهای بزرگی بوده....
-
گریپ هم؟؟؟
پنجشنبه 16 مهر 1388 17:47
تا حالا دیده بودین کسی موقعی که هورمونهاش به نوسان درمیان، گریپ بشه؟؟؟ حالا ببینین!! . . . حالم داره بهتر میشه. انگار دیگه سبک شده ام! دیگه نه در پی آرزوهای گم شده ام این طرف و اون طرف سرک میکشم، نه از هر بهانه ای حرصم میگیره! خدا رو شکر......................
-
چه حسی دارم؟؟؟؟!!
چهارشنبه 15 مهر 1388 12:55
تو فکر جدی هستیم برای اقدام. اقدام برای مهاجرت به کانادا. و من نمیدونم باید چه حسی داشته باشم! اگه مخالفم، اگه دوست ندارم، پس چرا خودم دنبال میکنم؟؟ چرا به فکر میفتم زبان خوندن رو زودتر شروع کنم؟؟؟ چرا برای دوستهام میل میزنم و سوال میپرسم؟؟؟؟؟؟؟ اگه موافقم، اگه خوشم میاد، پس چرا انقدر مقاومت میکنم؟؟ چرا انقدر بهش بد...
-
احساسات پررنگ
چهارشنبه 15 مهر 1388 12:54
اعتقادم همیشه اینه که در برهه هایی از زمان که تنظیمات هورمونی انسانها دچار نوسان میشه، اینطور نیست که احساسات الکی بروز کنن و آدم الکی سرخوش یا افسرده حال بشه. بلکه تنها احساساتی که همیشه وجود داشته اند پررنگ تر میشن و خودشون رو نشون میدن. حالا دیگه فقط یه حس درونی و خاموش نیستن، با صدای بلند میخوان اظهار وجود کنن....
-
کجا رو باید دوست داشت؟؟؟...
سهشنبه 14 مهر 1388 17:22
حس غریبیه. اینکه دیگه ندونی دوست داری کجا زندگی کنی! از اولش هم اینجا رو دوست نداشته ام. حالا که اومده ایم و توی شهر بزرگی هستشم همه چیز خیلی بهتره. اما نداشتن امنیت حسیه که یه لحظه هم آدم ازش نمیتونه غافل بشه. تحمل سخته و گاهی حس میکنم بدجور توی ناخودآگاهم نفوذ کرده. اما دیگه برای ایران بودن هم دلم نمیتپه!! دیگه همه...
-
یا علی
دوشنبه 13 مهر 1388 18:47
عینا از روی یه وبلاگ دیگه کپی کردم: گویند نقطه ی مرکزی خلقت علی ست .. در هندسه .. فضا جایی انتها می یابد که صفحه آغاز می شود، صفحه جایی پایان می یابد که خط آغاز و آخر خط نقطه است . حال اگر مسیر قبل را عکس باز گردیم: آغاز خط با نقطه است و از خط به صفحه می رسیم و صفحه سرآغاز فضاست . به این گویند قبض و بسط امور در هندسه...
-
سپاس روزهای خوب
جمعه 10 مهر 1388 18:08
امروز یه سر زدم به ایمیلهای قدیمیم. دنبال یک دستور کیک میگشتم. فقط با خوندن یکی از ایمیلهام دیدم الان چقدر همه چیز خوبه! شکر...
-
آخر ماه
پنجشنبه 9 مهر 1388 17:30
خوراکیهای توی خونه دیگه داره نایاب میشه! آخر ماه که میشه، یخچال یه نفس راحت میکشه...
-
تداعی
سهشنبه 7 مهر 1388 17:05
باورم نمیشد اینجوری بشم. امروز قرار شد یکی از کارهایی که انجام میدم مرتب کردن و سیستم دادن به کلیه فایلهای موجودمون باشه. جدید و قدیمی. یعنی من از اول برای فایلها ترتیب خاصی گذاشته بودم ، اما... شنبه ای که من نبودم از بد روزگار آراد که کامپیوترش در دست تعمیر بود نشسته بود سر کامپیوتر من و همه چیز رو کن فیکون کرده بود!...
-
خور و خواب و خشم و شهوت
دوشنبه 6 مهر 1388 18:28
ا مروز باز تنها بودم. البته که باز هم صبح تا عصری رفته بود و الان تو راه برگشته. اما روزهایی که تنهام از غذا خوردن هیچی نمیفهمم. خونه باشم که اصولا هیچی نمیخورم. سر کار باشم هم سمبل میکنم. از این اخلاقم خوشم نمیاد ولی به طرز غریبی از غذا خوردن تنهایی فراریم. کلا همیشه فکر میکنم شاید نیاز توی انسانها و حیوانات مشترک...
-
وحشت از تنهایی
دوشنبه 6 مهر 1388 18:26
سه هفته پیش: با این که سعی میکنم با سفرهای هفتگی همسر عزیز کنار بیام و از تنهاییم لذت ببرم... اما حس میکنم داره توی ناخودآگاهم یه تاثیراتی میذاره! دیشب انقدر بد خوابیدم. طفلکی رو چند بار بیدار کردم. فکر کنم باید یه مدت همراهش برم. آخه انقدر سخته و خسته کننده... نمیدونم چیکار کنم! حالا: شکر خدا، این مدت خدا کمک کرد و...
-
شهر من گم شده است...
یکشنبه 5 مهر 1388 20:59
اهل کاشانم، اما شهر من کاشان نیست! شهر من گم شده است...
-
تا کی؟!
یکشنبه 5 مهر 1388 20:19
نمیدونم سرنوشت ما رو به کجا میبره. سه و سال و نیم پیش که حرف این سفر چند ساله شد، گفتیم قرارداد سه ساله است. حالا بعد از گذشت این مدت، هنوز کارها تموم نشده. معلوم نیست کی تموم میشه. ولی موضوع دیگه اینه که دائم حرف از قرارداد بعدیه و چند سال دیگه. و من نمیدونم باید چه جوری فکر کنم. حالا دیگه انقدر تو این کشور و تو این...
-
یه احساس نامطلوب!
چهارشنبه 1 مهر 1388 13:22
دختر اول خانواده ام. نوه ی اول فامیل مادری. 4ساله که ازدواج کرده ام. اما بر اساس شرایط زندگیمون هنوز تصمیم نداریم بچه دار بشیم. من سی سالمه و این موضوع سبب شده همه و همه بهمون گیر بدن. از آبدارچی توی شرکت گرفته، تا مادر و خواهر و خاله و مادرشوهر و جاری و خواهر شوهر و ... اما چیزی که امروز من رو برد توی فکر، این بود که...
-
شروع
چهارشنبه 1 مهر 1388 13:21
به نام او که تنها اوست که ما رو از تنهایی درمیاره، با همین اسباب و وسایلی که دم دستمون میذاره، با همین فرصتهایی که فراهم میکنه تا دوستانی پیدا کنیم. سه سال از شروع وبلاگ نویسیم میگذره. این سه سال خیلی این فضا بهم کمک کرد که بتونم با شرایط کنار بیام. تا بتونم از خودم فاصله نگیرم. بتونم جایی توی این دنیا حضور داشته...