نوشته ی گم شده

دیروز نشستم و با کلی ذوق و شوق نوشتم که حالم خوبه و چرا خوبه و اینا و بعدش یادم رفت سندش کنم. امروز که اومدم هر چی کامپیوترم رو زیر و رو کردم از اون فایل خبری نبود که نبود...

حالا فقط میگم حالم خوبه (از اون نظر که بد بودم هنوز بدم!!!) چون مدیرمون باهام جوری برخورد میکنه که حس خوبی بهم دست میده. 

همین! 

فرش زیر پا!

یعنی اگه بگم کم مونده تا این فرش زیر پامون رو ورداریم ببریم سوغاتی همچین اغراق هم نکرده ام!!

باورتون میشه؟؟ انقدر داریم مته به خشخاش میذاریم و کار رو برای خودمون سخت میکنیم و از اون ور میخواهیم کمی هم پول ته جیبمون بمونه که برای سوغاتیهایی که هنوز خریداری نشده داریم از وسایل خودمون برمیداریم!!!

یعنی من که انقدر عاشق هدیه خریدنم، میخوام قسم بخورم که دفعه ی آینده برای هیچکس، هیچی نمیبریم! وقتی انقدر بی جنبه ایم که حد نگه نمیداریم و به جای یه یادگاری و یه وسیله ای برای ابراز علاقه و احساسات، هدیه رو با پول و وظیفه و گندگی و مقایسه و چشم و همچشمی قاطی میکنیم، همون بهتر که اصلا همه چی رو بی خیال شیم.

خوب نیستم!!

دیروز و پریروز بیشتر وقت و فکرمون صرف سوغاتی خریدن شد! این دفعه، برعکس دفعه های گذشته اصلا ذوق و شوق برای این کار ندارم و برام عین یه تکلیفیه که باید انجام داد. گاهی هم زیادی برام زور داره! این دو روز همش تو هم بودم و همش داشتم فکر میکردم. به این اخلاق گندی که افتاده به جونم. اصلا تا حالا خودم رو اینجوری ندیده بودم! من؟؟ انقد کنس؟؟ انقد تو فکر حساب کتاب؟؟

همش به این فکر میکنم که چرا باید انقدر برای دیگران خرج کنم؟؟ آخرش هم تنها عایدیم این باشه که روز به روز انتظاراتشون رو ببرم بالاتر و وظیفه ی خودم رو سنگین کنم؟؟ من که تو این مدت که اینجا بودم همش سعی کردم حواسم باشه تا خرجمون زیاد نشه و حساب همه چی رو داشتیم که یهو زیاده روی نکنیم و خیلی جاها شاید شورشو درآوردیم و از این ور زیاده روی کردیم... حالا باید تمام پولی که درآوردم رو بدم و برای دیگران خرید کنم؟؟؟

من که برای خریدن یه ظرف غذای ساده، یه دست کفگیر ملاقه، انقدر دل دل میکنم و میگم خوب حالا که هنوز میشه با اینها ساخت... حالا باید میلیون میلیون پولهام رو برای دیگران چیزهایی بخرم که حتی نمیدونم استفاده میکنن یا نه، دوست دارن یا نه...

دیروز که باز اخمهام تو هم رفته بود و داشتم به این چیزها فکر میکردم، آراد انقدر قشنگ بهم گوش داد و اجازه داد حرفهام رو بزنم و حتی بهم گفت حق دارم اینجوری فکر کنم و اگه من نخوام دیگه هیچی نمیخریم... بهم گفت از این به بعد دیگه برای خودمون نمیذارم سخت بگذره. خیلی آرومم کرد. اما نمیدونم چمه. انگار یه روح شیطانی رفته تو وجودم و داره آزارم میده!! نمیذاره از این همه کادویی که داریم میخریم لذت ببرم. من همیشه میگفتم از کادو دادن بیشتر از کادو گرفتن لذت میبرم. اما بدجوری این دفعه فکر پول اذیتم میکنه. از این حالت بیزارم...

مچکرم! – 2

شکرگزاری.

یکی از جمله هایی که وقتی ناراحتم و شاکی و از روزگار میخوام گله کنم، بهم میگه اینه : خیلی ناشکری! و با یه لحنی اینو بهم میگه که واقعا میترسم خدا الان حرفم رو بشنوه و از دستم دلگیر بشه! برام خیلی دوست داشتنیه که توی همه ی لحظات، میتونه خوبیهایی که اطرافش وجود داره رو ببینه و قدرشون رو بدونه. امیدوارم من هم اینجوری بشم.

مچکرم! - 1

نمیدونم یکی از چندمین درس بزرگی که از آراد گرفته ام اینه. این که یه موضوع رو از همه ی جوانب ببینم. اینکه قضاوت نکنم. اینکه تعصب نداشته باشم. اینکه همه ی بخشهای یک نفر رو ببینم.

همیشه دوست داشته ام و سعی کرده ام که اینجوری باشم. اما حالا دیگه نمونه ی واغعیش رو جلوی چشمم میبینم. اوایل برام باور کردنی نبود. اینکه آراد یه نفر رو میدید، توی همون 5 دقیقه ی اول به خصوصیات ناخوشایندش آگاه میشد. اما با رغبت به هم صحبتی و معاشرت باهاش ادامه میداد. یا اینکه مینشست حرفهای یک نفر رو کامل گوش میکرد و به همه ی درددلهاش گوش میکرد. اما این دلیل نمیشد که حق رو به اون طرف بده و براش دل بسوزونه، بلکه به راحتی نقاطی رو پیدا میکرد که نشون بده این مشکل فقط ناشی از این حرفهایی که شنیده نیست و ممکنه کلی دلیل دیگه داشته باشه! یا مثلا موقع روزنامه خوندن، هیچوقت یه روزنامه نمیخره. حتما حداقل دوتا رو میخره، از دو جبهه ی مخالف!

اینها همه باعث میشه، من هم بتونم با دید بازتری به قضایا نگاه کنم و مهمتر اینکه نسبت به چیزی یا کسی تعصب نداشته باشم. بتونم خوبیها و بدیها رو همزمان ببینم و باور کنم که همه ی اینها با هم وجود داره. نه بدی و نه خوبی کسی نباید چشمم رو ببنده. این رفتارها باعث میشه که دنیا برام بزرگتر بشه...

درسهایی که از همسرم آموختم!

من بعد از ازدواجم خیلی تغییر کردم. مسلما هم خوب و هم بد! نمیدونم کدومش به اون یکی میچربه! بدترین تغییری که درم بوجود اومده، از نظر خودم، کاهش چشمگیر اعتماد به نفسمه!! گاهی برام به یه معزل بزرگ تبدیل میشه این موضوع. گاهی هم سعی میکنم درستش کنم. گاهی هم بیخیالش میشم!

اما خیلی از تغییراتم به نظرم پیشرفتهای بزرگی بوده. پیشرفتهایی که قطعا بدون حضور همسرم بهش نمیرسیدم. درسهایی که ازش یاد گرفتم. یادمه اون موقعهایی که تلفنی با هم مینشستیم برنامه ی آیندمون رو میریختیم و از رفتارها و اخلاقهامون و واکنشهامون میپرسیدیم ، یکی از اعتقاداتمون این بود که بهترین راه یاد دادن چیزی به کسی اینه که خودت اون کار رو انجام بدی. اون موقعها سربسر هم میذاشتیم و میگفتیم یادت باشه اگه خواستی بهم یاد بدی مثلا راست بگم، خودت راست بگی! اگه خواستی من باهات مهربون باشم، خودت باهام مهربون باشی!

اما جدای اون شوخیها، که خیلی هم شوخی نبود، این مدت از رفتار و کردار آراد چیزهایی یاد گرفته ام که هیچوقت تصورش هم نمیکردم. و امروز تصمیم گرفتم که کم کم اونها رو رو کاغذ که نه، روی مونیتور بیارم، تا هم خودم همیشه به یاد داشته باشم و سپاسگزار باشم، هم راهی برای نشون دادن قدرشناسیم. و چه جالب بود برام که این فکرم مصادف شد با روز شکرگزاری!! (اینجا پس فردا - دومین دوشنبه ی اکتبر- روز شکرگزاریه)


                                                                                                         ادامه دارد...

گریپ هم؟؟؟

تا حالا دیده بودین کسی موقعی که هورمونهاش به نوسان درمیان، گریپ بشه؟؟؟ حالا ببینین!!

.         

.

.

حالم داره بهتر میشه. انگار دیگه سبک شده ام! دیگه نه در پی آرزوهای گم شده ام این طرف و اون طرف سرک میکشم، نه از هر بهانه ای حرصم میگیره! 

خدا رو شکر......................