-
اولین تجربه جدى!
پنجشنبه 31 اردیبهشت 1394 15:56
امروز اولین روز تجربه جدى کارم در حیطه عکاسى بود! عکاسى از عروس و داماد، توى باغ و توى مراسمشون در منزل! تا اینجاش که راضى بودم. امیدوارم براى مراحل ادیت و چاپ هم همه چیز خوب پیش بره.
-
خانه تکانی
پنجشنبه 21 اسفند 1393 15:18
شاید این اولین باری بود که کامل و مفصل خونه تکونی کردم. طی این 4سال که ایران بودم، سال اول و سال سوم موقع عید که میشد فقط سه ماه از اسباب کشیمون میگذشت و عملا کاری مثل خونه تکونی نداشتیم. سال دوم هم بقدری درگیر کمردرد بودم که به این چیزا نمیشد فکرکنم. امسال اما خوب بود... خوب بود تا امروز که قرار بود تو ذهنم آخرین روز...
-
تولدم مبارک!!!
جمعه 1 اسفند 1393 13:37
امشب، شب تولد 36 سالگیمه! میخوام دوباره بنویسم، دوباره شروع کنم. نمیدونم چقدر میتونم، ولی سعیم رو میکنم. کلی حرف و فکر تو ذهنمه.
-
روزها...
یکشنبه 23 مرداد 1390 14:14
روزهاى شیرینى رو دارم میگذرونم، روزهایى که میدونم قدر تمام لحظه هاى زودگذرش رو باید به خوبى بدونم. اما دوتا چیز هست که نمیشه انکارش کرد یکى عادت نداشتن به گذروندن زمان، این مدلى، که حس مفید بودن و کار انجام دادن بهم نمیده. یکى هم یه بغض پنهان، که منتظر بهانه است براى آب شدن...
-
مامان تازه کار
یکشنبه 23 مرداد 1390 01:52
حالا من یه مامانم! یه مامان تازه کار، با یک انسان کوچولوى تازه وارد! دوسش دارم و اون هم کلى تحویلم میگیره، برام میخنده و تا منو میبینه دست وپا میزنه و تو بغلم آروم میشه... الان اون راز کوچولوى ٣ سانتى، شده یه پسربچه دوست داشتنى ٦٣ سانتى!!
-
یه راز!!
چهارشنبه 14 مهر 1389 02:40
یه راز کوشولو دارم تو دلم!!! باید حدود 3 سانتیمتر باشه!
-
19 روز
چهارشنبه 16 تیر 1389 11:37
فقط 19 روز دیگه مونده از زندگی ما در این شهر و دیار... دلمون شدیدا تنگ خواهد شد! برای این روزها، برای این با هم بودنها، برای این جمعهای سر ناهار، برای این آسمون...
-
کانادا
جمعه 11 تیر 1389 13:58
چیزهایی که درباره ی کانادا دارم میخونم (البته که سعی میکنم که مثبتهاش رو بخونم که برام انگیزه و جواب باشه موقع مصاحبه) برام بیشتر شبیه یک رویای متحقق شده است!
-
...
جمعه 11 تیر 1389 13:57
هوای عالــــــــــــــــــــــی اینجا واقعا چیزی نیست که بشه ازش دل کند!
-
آینده؟
جمعه 11 تیر 1389 13:57
از زندگی آینده ام هیچ تصوری ندارم! نه از محل زندگیم، نه از بچه هام، نه از کارم، نه از تحصیلاتم،.. شاید همه فکر کنن که خوب در واقع هیچکس نمیدونه آینده چی میشه، اما هر کی به من این جواب رو بده معلومه اصلا نمیفهمه من چی میگم!!
-
عملیات احیا
جمعه 11 تیر 1389 13:56
نوشتن تو این وبلاگم، من رو یاد احیای یک بیمار در حال مرگ میندازه! یاد نفس مصنوعی دادن، یاد شوک الکتریکی! حالا میخوام اگه بشه یه شوک حسابی بهش بدم و زنده اش کنم!
-
یه قطره روغن!!
جمعه 4 تیر 1389 08:44
از صبح دلم شور میزد. نفسم تنگی میکرد. حتی حرفهام رو بریده بریده میتونستم به زبون بیارم. نمیدونم گاهی انگار که میزنه به سرم، یه ترسی، وحشتی میفته تو وجودم! وحشت از دست دادن این روزهای قشنگ و دوست داشتنی و پراحساس... شب که با ذوق و شوق داشتیم سیب زمینی سرخ میکردیم برای روی قیمه ها و کلی هم اضافه تر که با خیال راحت همون...
-
شروع دوباره!
جمعه 14 خرداد 1389 16:37
این مدتی که ننوشتم، خوب خیلی دچار احساسات بروزکردنی محرمانه نشده بودم!! محرمانه که یعنی چیزی که نخوام لزوما جلوی همه ی دوستها و فامیلها بلند بگم! اما حالا: افکار دور و بر کانادا حسابی احاطه ام کرده! نمیخوام هم همه جا بگم. تاریخ مصاحبمون خیلی زودتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتیم رسید و البته یه کمکی (به فتح ک) هم...
-
یه مشکل!
جمعه 14 اسفند 1388 19:54
یه مشکلی دارم که بعد از چند سال هنوز نتونسته ام برای خودم حلش کنم! اما از اونجائیکه میدونم هیشکی این مشکل من رو مشکل حساب نمیکنه و حرف من رو نمیفهمه... به هیشکی نمیگم!! نتیجه: دارم خفه میشم!!
-
خوب نیستم!
چهارشنبه 21 بهمن 1388 19:23
خوب نیستم. خیلی هم بدم! همین!!!
-
بنویسم، شاید نوشتن و فکر کردن یادم بیاد...
دوشنبه 12 بهمن 1388 12:40
باز توی اون دوره هایی گیر کرده ام که دلم میخواد یکی پای حرفم بشینه و بفهمتم و بهم بگه چیکار بکن و چه جوری باش و ... همه چیزم دوباره داره میریزه به هم انگار! نمیدونم همه انقدر به خودشون شک دارن یا این منم که شک داشتنم به خودم گاهی به این شک میندازتم که نکنه من بیمارم!! این اوضاع پرآشوب مملکت که دورادور سعی میکنم ازش...
-
کمی تا قسمتی عصبانیم!
سهشنبه 29 دی 1388 11:43
کمی تا قسمتی عصبانیم! از قیافه ام معلوم نیستها (که این خودش یه موفقیت بزرگه!! چون من همیشه احساساتم خیلی تابلوئه!). اما دلخورم. آخه اینکه آراد میخواد بره ماموریت و من رو نمیبره، با اینکه قول داده بود این دفعه که داره میره این شهر من رو ببره. دلایلش هم اصلا به نظرم قابل قبول نیست! دلم میخواد دوستهام که اونجا هستن رو...
-
امان از...
شنبه 26 دی 1388 14:39
آدمهای ونز*و*ئلا یی هر چقدر هم خوب و عالی و اکتیو و ... باشن، باز هم امان از این بدقولیها و سر کار گذاشتنهاشون!!!
-
به این میگن یه دختر اکتیو!
پنجشنبه 24 دی 1388 16:12
دوشنبه : کلاس اسپانیش سه شنبه : کلاس یوگا چهارشنبه : کلاس اسپانیش پنجشنبه : کلاس یوگا جمعه : کلاس اسپانیش شنبه : کلاس فرانسه از دوشنبه تا جمعه هم که هر روز میره سر کار!
-
تعطیلات و تعطیلی و ...
دوشنبه 21 دی 1388 17:25
شکر خدا، این برنامه های مرخصیمون و اینا کم بود، تعطیلات سال نوی دیگران هم به بهم خوردن برنامه ی زندگیمون کمک میکنه! الان سه هفته است که نه فرانسه خونده ام و نه اسپانیش. از خودم دارم بیزار میشم با این همه تلاش و پشتکار و برنامه و ...
-
اگه بشه چی میشه...
دوشنبه 21 دی 1388 17:14
چند روز پیش، متوجه شدیم که طبق قانون جدید این کشور برای توریستهای ایرانی ویزا نمیخواد! یعنی برای سفرهای زیر 15 روز. از اون روز تمام مشغولیت فکریم شده نقشه کشیدن برای مسافرت مامان و بابام و حل کردن مشکلات و موانع توی ذهنم. دیگه نه تو بیداری حواسم هست و نه تو خواب! یکی دو روز اول فقط ذوق زده بودم و خوشحال. بعدش یهو دچار...
-
راستش رو بگم؟؟
سهشنبه 15 دی 1388 14:50
با همه ی مشکلات و دوریها و ... دارم به زندگی اینجا جوری عادت میکنم که وقتی به برگشت به ایران فکر میکنم، به جای ذوق کردن کمی خودم رو جمع میکنم و میترسم و میرم تو فکر که ... وای که چه سخته که بخوای به جایی وابسته نشی و هر چی پیش اومد رو استقبال کنی!
-
و خداوند مرا کفایت میکند...
جمعه 27 آذر 1388 15:03
به طرز معجزه آسایی هم سفرمون کنسل شد و هم میهمانی شب یلدا!!! و من خیلی خوشحالم. که از اولش همه چیز رو از خود خدا خواستم و خودش همه رو مرتب کرد. حالا فقط یه مهمونی میمونه فردا شب که با اون آگاهیی که خودش از دلمون داره، خیالم راحته که به خوبی برگزار میشه.
-
ابراز احساسات ممنوع!
دوشنبه 23 آذر 1388 15:01
دیروز همش به این فکر میکردم که گاهی پرستاری چه حس قشنگی همراه داره. انگار موقعیتش جور شده که هر چی احساس داری رو ابراز کنی. انگار میتونی بدون محابا احساست رو نثار کنی. خوب مسلمه که این فکرها در اثر پرستاری ایجاد شده بود! و من تمام امروز و دیروز با تمام وجودم سعی میکردم تلاش کنم تا بتونم توی جلوگیری از پیشرفت مریضی...
-
انتظار
شنبه 21 آذر 1388 14:00
دیر رسیدن این معلم زانم فکر کنم جزء لاینفک وجودشه! از روز اولی که دیدیم حدس زدیم. اما دیگه داره کلافه ام میکنه...
-
نمیدونم چیکار کنم!!
پنجشنبه 19 آذر 1388 14:22
اول اینکه باز هم تنهام! اما باز هم شکر خدا حالم خوبه و از این موضوع شاکی نیستم. دوم اینکه یه اجرای باله هست که دنبالشیم تا بلیط گیر بیاریم و اگه بشه بریم من خیلی ذوقمرگ میشم!! خیلی دوست دارم برم. در راستای جور کردن برنامه اش هم ناشیانه یا اجبارا من افتادم جلو و حالا میترسم که عین چی پشیمون بشم! تا حالا هم یه سوتی داده...
-
به جز از علی...
یکشنبه 15 آذر 1388 11:23
به جز از علی ...
-
پیشرفت دوگانه
جمعه 13 آذر 1388 14:41
ماموریت این دفعه ی آراد برام راحتتر از همیشه گذشت. مطمئنم که فقط یکی دوتا دلیل نداشت! به نظرم از دلایل عمده اش این بود که : 1- به اندازه ی کافی خودش از اینکه مجبوره بره و من رو تنها بذاره اظهار نارضایتی میکرد. ( آخه من فقط اگه بدونم دلش پیش منه دیگه آرومم!!! اما اگه بدونم داره با رفتنش قند تو دلش آب میشه که حالا میره...
-
قدم اول!
پنجشنبه 12 آذر 1388 08:31
در طی اولین قدمهای برداشته شده در راه یادگیری زبان، دیگه دو کلمه اسپانیایی هم نمیتونم عین آدمیزاد حرف بزنم!!!! فعلا همین!
-
اولین جلسه کلاس
شنبه 7 آذر 1388 13:23
امروز اولین روزی بود که معلم فرانسه ام اومد خونمون. چه حس و حال خوبی داره آدم به خونه اش برسه که یه نفر دیگه میخواد واردش بشه... من فکر کنم آخر از بی مهمونی دق کنم!! هیچی دیگه اومد و من بیشتر از اونی که تصور میکردم یادم رفته بود!!! یعنی یه دفعه که داشت اشکم درمیومد! اما اون هی دلداریم میداد که این طبیعیه. اصلا من...