19 روز

فقط 19 روز دیگه مونده از زندگی ما در این شهر و دیار...

دلمون شدیدا تنگ خواهد شد! برای این روزها، برای این با هم بودنها، برای این جمعهای سر ناهار، برای این آسمون...

کانادا

چیزهایی که درباره ی کانادا دارم میخونم (البته که سعی میکنم که مثبتهاش رو بخونم که برام انگیزه و جواب باشه موقع مصاحبه) برام بیشتر شبیه یک رویای متحقق شده است!

...

هوای عالــــــــــــــــــــــی اینجا واقعا چیزی نیست که بشه ازش دل کند!

آینده؟

از زندگی آینده ام هیچ تصوری ندارم! نه از محل زندگیم، نه از بچه هام، نه از کارم، نه از تحصیلاتم،..

شاید همه فکر کنن که خوب در واقع هیچکس نمیدونه آینده چی میشه، اما هر کی به من این جواب رو بده معلومه اصلا نمیفهمه من چی میگم!!

عملیات احیا

نوشتن تو این وبلاگم، من رو یاد احیای یک بیمار در حال مرگ میندازه! یاد نفس مصنوعی دادن، یاد شوک الکتریکی!

حالا میخوام اگه بشه یه شوک حسابی بهش بدم و زنده اش کنم!

یه قطره روغن!!

از صبح دلم شور میزد. نفسم تنگی میکرد. حتی حرفهام رو بریده بریده میتونستم به زبون بیارم. نمیدونم گاهی انگار که میزنه به سرم، یه ترسی، وحشتی میفته تو وجودم! وحشت از دست دادن این روزهای قشنگ و دوست داشتنی و پراحساس...

شب که با ذوق و شوق داشتیم سیب زمینی سرخ میکردیم برای روی قیمه ها و کلی هم اضافه تر که با خیال راحت همون موقع بخوریم، یه قطره ی بزرگ از روغنهای داغ، ریخت روی پام! سوزش شدیدش اول اشکم رو درآورد و بعد هم برد به جاهای خیلی دور... پیش بچه هایی که با سوختن شکنجه میشن، پیش کسانی که در اثر سوختگی برای همیشه زندگیشون عوض میشه، پیش اتفاقهایی که خیلی ساده اتفاق میفتن و خیلی سخت زندگی رو زیرورو میکنن،..

دیگه اشک نمیریختم!  ضجه میزدم!!

همین شد بهانه ای برای اینکه وحشتم متحقق بشه! برای اینکه اون سیب زمینیهای طلایی دست نخورده بمونه، برای اینکه رنگ خوشبختی، با اشکهام شسته بشه...

 

حالم خوب نیست! یاد روزهای بدی میفتم... روزهایی که یادآوریش مثل یه کابوسه برام. روزهایی که افسرده بودن رو نه فقط میدیدم و حس میکردم که زندگی میکردم!