سکوت، ...

دفتر کارمون به شکل غیرقابل تحملی ساکت و خلوت شده! دارم خفه میشم...

چند تا از بچه ها از شرکت رفته اند و چند تا هم مرخصی هستن. اونهایی که نیستن هم از نوع بگو بخند بودن. حالا که امروز و دیروز آراد هم ماموریت بود و من تازه فهمیدم همسر نازنینم چه نقش بسزایی توی شلوغی و پرشوری محل کار داره! توی این سکوت مطلق، فقط باید به زور جلوی چشمهام رو بگیرم که یهو هم نره...

یادآوری خاطرات

ایران که بودم یه شب خواهرزاده ی آراد زنگ زد به موبایلم که اگه فرصت داری دوست دارم فردا باهات صحبت کنم! خواهرزاده اش یه دختر 17 ساله است که داره پیش دانشگاهی میخونه و برای کنکور آماده میشه. بهش گفتم که خبر میدم و از همون موقع سخت رفتم توی فکر که آیا چه خبره! شک کردم به اینکه با این سن و با این طرز تماس گرفتن، لابد یه موضوع عاطفی پیش اومده و دختر طفلی وسط درس خوندن حواسش پرت کسی شده و حالا هم کسی رو نداره که باهاش صحبت کنه و میخواد کمی سفره ی دلش رو برای من باز کنه. چاره ای نبود. باید تا فردا صبر میکردم تا بفهمم موضوع چیه! برای عصر با هم قرار گذاشتیم و رفتیم با هم تو یه پارک قدم زدیم و صحبت کردیم.

برام گفت که فکرش خیلی اشغال شده و دائم داره به این فکر میکنه که هدفمون از زندگی چیه؟! همین که باشیم و صبح رو شب کنیم و کارهای هر روز رو دوباره تکرار کنیم؟؟

با اینکه آراد ازم خواسته بود سعی کنم خیلی حرف نزنم و شنونده باشم (چون میترسید ایدئولوژی اون طفلک رو ببرم هوا و همونجا ولش کنم!) ، اما من که بعد از مدتها فرصت گیرآورده بودم برم بالای منبر یه دو ساعتی اون بالا تشریف داشتم و از هرچی دوست داشتم گفتم و همه ی نتایجی که خودم بهش رسیده بودم و تجربه هایی که پشت سر گذاشته بودم رو براش تعریف کردم. اون هم با اشتیاق بهم گوش میکرد و حتی آخرش بهم گفت مطمئن باش هیچوقت هیشکی از حرفهات خسته نمیشه!!

و من دوباره خدا رو شکر کردم که هنوز هستن بچه هایی که شب امتحان کتاب رو بذارن کنار و بشینن به بونشون و هدف از بودنشون فکر کنن. کسانی که این موضوع انقدر براشون اهمیت داره که به خاطرش کارهایی میکنن که شاید در شرایط عادی زیر بارش نرن.

و خدا رو شکر کردم که هنوز قیافه ام به کسانی میخوره که از زندگی هدف داشته باشن تا کسی به خودش جرئت بده تا باهام در این باره صحبت کنه.

خدا رو شکر کردم که خودم از اون روزها و از اون فکرها و سوالها خاطرات خوب و قشنگی دارم.

خدا رو شکر کردم که انقدر دوسش دارم که وقتی بهش فکر میکنم و درباره اش حرف میزنم حس میکنم چشمهام برق افتاده!

پاییز ایران

پاییز رو دیدم،

زیر بارانهای پاییزی نفس کشیدم،

توی خیابونهای خنک قدم زدم،

و روزهای آخر بود که گلهای نرگس رو بو کردم!!

...

ایرانم. حدود ده روزه که اومده ام و تا ده روز دیگه هم برمیگردم. 

حالا تو خونه ی مامانم اینا تنهام! مامان و بابام رفته اند مسافرت. یکی از خواهرهام که خونه اش تهران نیست. یکی دیگه هم دیروز به حالت قهر ازم خداحافظی کرد...

آراد رفته شرکت و احتمالا با دوستاش ناهار میخوره.

من تنهام و تازه در دوران نوسانات هورمونی هم به سر میبرم. خودتون تصور کنید چقدر حالم خوبه!!