خوب نیستم!

خوب نیستم. خیلی هم بدم! 

همین!!!

بنویسم، شاید نوشتن و فکر کردن یادم بیاد...

باز توی اون دوره هایی گیر کرده ام که دلم میخواد یکی پای حرفم بشینه و بفهمتم و بهم بگه چیکار بکن و چه جوری باش و ...

همه چیزم دوباره داره میریزه به هم انگار! نمیدونم همه انقدر به خودشون شک دارن یا این منم که شک داشتنم به خودم گاهی به این شک میندازتم که نکنه من بیمارم!!

این اوضاع پرآشوب مملکت که دورادور سعی میکنم ازش خبر داشته باشم، بحث و جدلهایی که بین اطرافیان و آشناهام پیش میاد، این همه حدیث و روایت در کنار عقل و منطق و ...

تضادها و فکرهای توی مغزم رو تا حد انفجار بالا میبره. اگه سرم رو نقاشی میکردم حتما شکل یه دایره میکشیدم که یه علمه بردار، اون هم بردارهای رنگی رنگی از همه سمتش زده بیرون. از بردارهای دو سه سانتی گرفته تا پونزده، بیست سانتی! هر کدوم تو یه جهت. آخرش هم برآیندش رو نمیشه پیدا کرد مگر اینکه بشینی با حوصله یکی یکیشون رو شناسایی کنی و با بردار همراستا و غیرهمجهتش مقایسه کنی و ... تا تعدادشون کم بشه و جهت برآیند کل خودش رو نشون بده.