روزها...

روزهاى شیرینى رو دارم میگذرونم، روزهایى که میدونم قدر تمام لحظه هاى زودگذرش رو باید به خوبى بدونم. اما دوتا چیز هست که نمیشه انکارش کرد یکى عادت نداشتن به گذروندن زمان، این مدلى، که حس مفید بودن و کار انجام دادن بهم نمیده. یکى هم یه بغض پنهان، که منتظر بهانه است براى آب شدن... 

مامان تازه کار

حالا من یه مامانم! یه مامان تازه کار، با یک انسان کوچولوى تازه وارد! دوسش دارم و اون هم کلى تحویلم میگیره، برام میخنده و تا منو میبینه دست وپا میزنه و تو بغلم آروم میشه...

الان اون راز کوچولوى ٣ سانتى، شده یه پسربچه دوست داشتنى ٦٣ سانتى!!