اولین تجربه جدى!

امروز اولین روز تجربه جدى کارم در حیطه عکاسى بود!

عکاسى از عروس و داماد، توى باغ و توى مراسمشون در منزل! 

تا اینجاش که راضى بودم. امیدوارم براى مراحل ادیت و چاپ هم همه چیز خوب پیش بره.

خانه تکانی

شاید این اولین باری بود که کامل و مفصل خونه تکونی کردم. طی این 4سال که ایران بودم، سال اول و سال سوم موقع عید که میشد فقط سه ماه از اسباب کشیمون میگذشت و عملا کاری مثل خونه تکونی نداشتیم. سال دوم هم بقدری درگیر کمردرد بودم که به این چیزا نمیشد فکرکنم.

امسال اما خوب بود... خوب بود تا امروز که قرار بود تو ذهنم آخرین روز باشه و همه کارها تموم بشه، اما !

اولین باری بود که از یک آقا کمک گرفتم برای کارهای خونه و خوب نتیجه اش رو هم دیدم! همه کارها رو مردونه انجام داد و من رو با کلی کار باقی گذاشت...


خسته ام و خسته... دیگه خستگی جسمم داره به روحم هم سرایت میکنه.


دلم میخواد توی ذهنم شخصیتی بسازم که بشه سنگ صبورم و گوش شنوام. اما میترسم روانم رو تحت تاثیر بذاره!

تولدم مبارک!!!

امشب، شب تولد 36 سالگیمه!

میخوام دوباره بنویسم، دوباره شروع کنم.

نمیدونم چقدر میتونم، ولی سعیم رو میکنم.

کلی حرف و فکر تو ذهنمه.

روزها...

روزهاى شیرینى رو دارم میگذرونم، روزهایى که میدونم قدر تمام لحظه هاى زودگذرش رو باید به خوبى بدونم. اما دوتا چیز هست که نمیشه انکارش کرد یکى عادت نداشتن به گذروندن زمان، این مدلى، که حس مفید بودن و کار انجام دادن بهم نمیده. یکى هم یه بغض پنهان، که منتظر بهانه است براى آب شدن... 

مامان تازه کار

حالا من یه مامانم! یه مامان تازه کار، با یک انسان کوچولوى تازه وارد! دوسش دارم و اون هم کلى تحویلم میگیره، برام میخنده و تا منو میبینه دست وپا میزنه و تو بغلم آروم میشه...

الان اون راز کوچولوى ٣ سانتى، شده یه پسربچه دوست داشتنى ٦٣ سانتى!!

یه راز!!

یه راز کوشولو دارم تو دلم!!!

باید حدود 3 سانتیمتر باشه! 

19 روز

فقط 19 روز دیگه مونده از زندگی ما در این شهر و دیار...

دلمون شدیدا تنگ خواهد شد! برای این روزها، برای این با هم بودنها، برای این جمعهای سر ناهار، برای این آسمون...