یادآوری خاطرات

ایران که بودم یه شب خواهرزاده ی آراد زنگ زد به موبایلم که اگه فرصت داری دوست دارم فردا باهات صحبت کنم! خواهرزاده اش یه دختر 17 ساله است که داره پیش دانشگاهی میخونه و برای کنکور آماده میشه. بهش گفتم که خبر میدم و از همون موقع سخت رفتم توی فکر که آیا چه خبره! شک کردم به اینکه با این سن و با این طرز تماس گرفتن، لابد یه موضوع عاطفی پیش اومده و دختر طفلی وسط درس خوندن حواسش پرت کسی شده و حالا هم کسی رو نداره که باهاش صحبت کنه و میخواد کمی سفره ی دلش رو برای من باز کنه. چاره ای نبود. باید تا فردا صبر میکردم تا بفهمم موضوع چیه! برای عصر با هم قرار گذاشتیم و رفتیم با هم تو یه پارک قدم زدیم و صحبت کردیم.

برام گفت که فکرش خیلی اشغال شده و دائم داره به این فکر میکنه که هدفمون از زندگی چیه؟! همین که باشیم و صبح رو شب کنیم و کارهای هر روز رو دوباره تکرار کنیم؟؟

با اینکه آراد ازم خواسته بود سعی کنم خیلی حرف نزنم و شنونده باشم (چون میترسید ایدئولوژی اون طفلک رو ببرم هوا و همونجا ولش کنم!) ، اما من که بعد از مدتها فرصت گیرآورده بودم برم بالای منبر یه دو ساعتی اون بالا تشریف داشتم و از هرچی دوست داشتم گفتم و همه ی نتایجی که خودم بهش رسیده بودم و تجربه هایی که پشت سر گذاشته بودم رو براش تعریف کردم. اون هم با اشتیاق بهم گوش میکرد و حتی آخرش بهم گفت مطمئن باش هیچوقت هیشکی از حرفهات خسته نمیشه!!

و من دوباره خدا رو شکر کردم که هنوز هستن بچه هایی که شب امتحان کتاب رو بذارن کنار و بشینن به بونشون و هدف از بودنشون فکر کنن. کسانی که این موضوع انقدر براشون اهمیت داره که به خاطرش کارهایی میکنن که شاید در شرایط عادی زیر بارش نرن.

و خدا رو شکر کردم که هنوز قیافه ام به کسانی میخوره که از زندگی هدف داشته باشن تا کسی به خودش جرئت بده تا باهام در این باره صحبت کنه.

خدا رو شکر کردم که خودم از اون روزها و از اون فکرها و سوالها خاطرات خوب و قشنگی دارم.

خدا رو شکر کردم که انقدر دوسش دارم که وقتی بهش فکر میکنم و درباره اش حرف میزنم حس میکنم چشمهام برق افتاده!

نظرات 3 + ارسال نظر
داش آکل چهارشنبه 27 آبان 1388 ساعت 06:29 ب.ظ http://dashakol.blogsky.com/

احساس کردم این نوشتار تغییر اندازه داد از بعد از اینکه خوندمش:دی
خب جوابتان در پای گرامی کامنتتان محبوس و مثبوت و مبعوث گردید:دی

رخصت

مرسی.

دریا پنج‌شنبه 28 آبان 1388 ساعت 08:12 ق.ظ

عزیزم خدا رو شکر که آدمایی دور و برت هستن که میتونی این جور چیزا رو باهاشون شریک بشی.

آره. واقعا شکر.

سمیه پنج‌شنبه 28 آبان 1388 ساعت 09:57 ق.ظ http://www.hosniye.blogfa.com

از همه این خدا شکر تا مهمتر خدا رو شکر که زبون جذب نوجوونهایی رو داری که با نسل ما خیلی فرق دارند.

خیلی هم شکر. اما هنوز شک دارم که آیا زبونش رو دارم. یعنی شک دارم که آیا میفهممشون؟!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد