نمیدونم چیکار کنم!!

اول اینکه باز هم تنهام! اما باز هم شکر خدا حالم خوبه و از این موضوع شاکی نیستم.

دوم اینکه یه اجرای باله هست که دنبالشیم تا بلیط گیر بیاریم و اگه بشه بریم من خیلی ذوقمرگ میشم!! خیلی دوست دارم برم. در راستای جور کردن برنامه اش هم ناشیانه یا اجبارا من افتادم جلو و حالا میترسم که عین چی پشیمون بشم! تا حالا هم یه سوتی داده ام!!! به یکی از بچه ها که دوست داشت بیاد و به خاطر شوهرش که با هم باشن گفت نمیاد، یادم رفت بگم که ما وسط هفته بیلیط گیرمون نیومد و آخر هفته تو و شوهرت هر دو بیاین!!! تو دلم فقط خدا خدا میکنم مشکل پیش نیاد...

سوم اینکه یه موضوعی داره ناراحتم میکنه. شرکتمون برای کریسمس و ژانویه داره چند روز تعطیلمون میکنه. اما... مصادفه با ایام محرم. و برنامه ی سفر دسته جمعی ای که دارم بچه ها میریزن دقیقا مصادفه با ... تاسوعا و عاشورا... البته که چون سفرش ماجراجویانه است و اصلا بحث خوشگذرونی نیست و خیلی هم سخته ناراحت اون نیستم. یعنی راستش از اول یعنی از پارسال پیارسال نیت کردم این سفر رو به خاطر تقدس و عظمتش برم و با خود خدا هم قرار داریم که اگه خوشش نمیاد اصلا جورش نکنه. آخه اینکه من به خاطر اون دارم میرم اونوقت خوشش هم نیاد که دیگه هیچی...

اما روزهای اول محرم، یه مهمونی دارن میگیرن برای کریسمس در واقع برای کارمندهای محلی، اما خوب ما هم همه دعوتیم.  یکی هم برای شب چله. انقدر هم جمعمون کوچیکه که به راحتی نمیشه از زیر چیزی در رفت... من مونده ام ما چیکار کنیم. اصلا حس خوبی نیست که بخواهیم بریم مهمونی. نمیدونم چی میشه. نمیدونم چه جوری فکر کنم. کلی دلمون خوش بود که تاسوعا عاشورا تعطیلیم و میمونیم خونه و به حال و هوای خودمون و شاید آشی شله زردی... اما انگار امسال هیچیش شبیه محرم نیست. برعکس پارسال که بچه ها یه جمعی تشکیل داده بودن و هیئتی و حتی خرجی دادن، امسال این جمع خیلی از خیلی چیزها پرتن.

من اصلا به عزاداری به این شکل مرسوم اعتقادی ندارم و خودم هم زیاد نمیرم حتی اگه ایران باشم، اما بی حرمتی و از یاد بردنش رو هم نمیتونم قبول کنم. این رو گناه میدونم.


چون طولانیه بقیه اش در ادامه مطلب!

اولین سالی که عاشورا برام عاشورا شد، که شاید هم تنها سال بود، سالی بود که روز تولدم مصادف شد با عاشورا. اون روز هم برام عزیز بود و هم عاشورا. اون سال یکی از بهترین سالهام بود. باورم نمیشه که 5 سال از روش گذشته...

از مامان و بابام خواستم حالا که اینجوریه به عنوان تولد، بریم مشهد. اون سال دسته جمعی رفتیم مشهد و تاسوعا و عاشورا رو اونجا بودیم. اون جمع بزرگ و باشکوهی که توی تمام خیابون تهران دیده میشد، من رو یاد حرف دکتر قمشه ای مینداخت که میگفت برای امام حسین که عزاداری نمیکنیم، کی عزیزش میمیره اونوقت شعر میگه و آهنگین سینه میزنه؟؟!!! میگفت این یه چشن بزرگه. اون سال، اون شکوه و اون جمع، آدم رو یاد یه مراسم مینداخت که اسمش عزاداری نمیتونست باشه. یه بزرگداشت بود...

اون سال همه بهم کادو دادن. اما چه کادوهایی... خواهرهام، توی حرم، پیش امام رضا بودیم که بهم کادوهاشون رو دادن. هدیه ی هر دوشون از سنگ سبز بود!  اون سال، یه تسبیح سنگ سبز، یه جفت گوشواره ی سنگ سبز ، یه گردنبند سنگ سبز و یه شال (روسری) سبز خوشگل هدیه گرفتم. از این همه سبزی حیران و سردرگم بودم و انقدر برام دلنشین بود وقتی یکی از دوستام بهم گفت نشانه ی سبزبختیه!! (اون موقع دوران نامزدیمون تازه داشت شروع میشد!!)

اون سال خیلی چیزها برام حل شد. خیلی دیدگاهم تغییر کرد. خیلی حالم عوض شد. حالا فکر میکنم اگه این سفر رو برم، باز یه عاشورای به یادماندنی دارم. میخوام تو این روز بزرگ، برم دیدن یکی از بزرگترین جلوه های آفرینش! بلندترین آبشار دنیا!!

اما مهمونی... موضوعش یه چیز دیگه است.

خدایا! میشه این رو هم بسپارم دست خودت؟؟؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد