یه قطره روغن!!

از صبح دلم شور میزد. نفسم تنگی میکرد. حتی حرفهام رو بریده بریده میتونستم به زبون بیارم. نمیدونم گاهی انگار که میزنه به سرم، یه ترسی، وحشتی میفته تو وجودم! وحشت از دست دادن این روزهای قشنگ و دوست داشتنی و پراحساس...

شب که با ذوق و شوق داشتیم سیب زمینی سرخ میکردیم برای روی قیمه ها و کلی هم اضافه تر که با خیال راحت همون موقع بخوریم، یه قطره ی بزرگ از روغنهای داغ، ریخت روی پام! سوزش شدیدش اول اشکم رو درآورد و بعد هم برد به جاهای خیلی دور... پیش بچه هایی که با سوختن شکنجه میشن، پیش کسانی که در اثر سوختگی برای همیشه زندگیشون عوض میشه، پیش اتفاقهایی که خیلی ساده اتفاق میفتن و خیلی سخت زندگی رو زیرورو میکنن،..

دیگه اشک نمیریختم!  ضجه میزدم!!

همین شد بهانه ای برای اینکه وحشتم متحقق بشه! برای اینکه اون سیب زمینیهای طلایی دست نخورده بمونه، برای اینکه رنگ خوشبختی، با اشکهام شسته بشه...

 

حالم خوب نیست! یاد روزهای بدی میفتم... روزهایی که یادآوریش مثل یه کابوسه برام. روزهایی که افسرده بودن رو نه فقط میدیدم و حس میکردم که زندگی میکردم!

نظرات 1 + ارسال نظر
دریا شنبه 5 تیر 1389 ساعت 09:25 ق.ظ

عزیز دلم خودت بهتر از همه میدونی که این ترس ها موقتی و زود گذر و اگه آدم ایمان داشته باشه همه چی جور دیگه ای خواهد بود. یادت بیاد اون موقعی رو که میخواستی بیای ونزوئلا و حتما؛ چقدر استرس داشتی و حالا چقدر همه چی به نظرت خوب میاد. هر تغییری با فشار همراهه.

آره... یادمه...
اما عبور از این ترسها هم خودش دورانیه!
دلم برات تنگ شده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد