خور و خواب و خشم و شهوت

امروز باز تنها بودم. البته که باز هم صبح تا عصری رفته بود و الان تو راه برگشته. اما روزهایی که تنهام از غذا خوردن هیچی نمیفهمم. خونه باشم که اصولا هیچی نمیخورم. سر کار باشم هم سمبل میکنم. از این اخلاقم خوشم نمیاد ولی به طرز غریبی از غذا خوردن تنهایی فراریم.

کلا همیشه فکر میکنم شاید نیاز توی انسانها و حیوانات مشترک باشه، این نحوه ی برطرف کردن اون نیازه که وجه تمایز بین انسان و حیوان و همینطور بین طبقات مختلف انسانهاست. خور و خواب و خشم و شهوت شاید بین همه مشترک باشه، ولی جهت دادن به همین خور و خواب و خشم و شهوته که نشان دهنده ی درجه ی تعالی هر انسانیه. من بیشتر از اینکه خوردن برام یه برطرف کردن نیاز باشه، دوست دارم یه نوع شکرگزاری و لذت بردن از زندگی و موقعیت باشه. برای همین هم از اینکه تند تند یه چیزی بخورم که دلم ضعف نره و غش نکنم خیلی بدم میاد. دوست دارم سفره با آداب چیده بشه و غذا خوردن با طمانینه و لذت همراه باشه. این نه فقط برای خوردن که برای همه چیز صدق میکنه و به نظرم اگه هر کدوم از همین نیازهای ابتدایی در حد یه رفع تکلیف و برطرف کردن نیاز باشه، نزدیک میشه به سمت صفات حیوانی.

وحشت از تنهایی

سه هفته پیش:

با این که سعی میکنم با سفرهای هفتگی همسر عزیز کنار بیام و از تنهاییم لذت ببرم... اما حس میکنم داره توی ناخودآگاهم یه تاثیراتی میذاره! دیشب انقدر بد خوابیدم. طفلکی رو چند بار بیدار کردم. فکر کنم باید یه مدت همراهش برم. آخه انقدر سخته و خسته کننده... نمیدونم چیکار کنم!


حالا:

شکر خدا، این مدت خدا کمک کرد و این سه هفته مجبور نشدم توی خونه تنها بمونم. یه هفته که من هم رفتم و یه هفته هم صبح تا عصر رفت و هفته ی گذشته هم اصلا نرفت جایی. حالا حالم بهتره و فکر میکنم دیگه تحت فشار نیستم. امیدوارم باز هم جوری پیش بره که به هم نریزم.

شهر من گم شده است...

اهل کاشانم،

اما شهر من کاشان نیست!

شهر من گم شده است...

تا کی؟!

نمیدونم سرنوشت ما رو به کجا میبره. سه و سال و نیم پیش که حرف این سفر چند ساله شد، گفتیم قرارداد سه ساله است. حالا بعد از گذشت این مدت، هنوز کارها تموم نشده. معلوم نیست کی تموم میشه.

ولی موضوع دیگه اینه که دائم حرف از قرارداد بعدیه و چند سال دیگه. 

و من نمیدونم باید چه جوری فکر کنم. حالا دیگه انقدر تو این کشور و تو این مردم دارم حل میشم، که نمیدونم میخوام از اینجا برم یا نه!

این دفعه که ایران بودیم، میدیدم من با ایران و ایرانیها خیلی غریبترم انگار! از همه چیز غریبی میکردم...

اما نمیتونم هم راحت با مسائل اینجا کنار بیام. نمیتونم راحت بپذیرم که تا به حال مامانم، بابام، خواهرام و خانواده ی همسرم خونه ی ما رو ندیده اند... نمیتونم قبول کنم که شرکت توی مهمونیها و جشنها باید همش امید باشه و آرزو...

یه احساس نامطلوب!

دختر اول خانواده ام. نوه ی اول فامیل مادری. 4ساله که ازدواج کرده ام. اما بر اساس شرایط زندگیمون هنوز تصمیم نداریم بچه دار بشیم. من سی سالمه و این موضوع سبب شده همه و همه بهمون گیر بدن. از آبدارچی توی شرکت گرفته، تا مادر و خواهر و خاله و مادرشوهر و جاری و خواهر شوهر و ...

اما چیزی که امروز من رو برد توی فکر، این بود که خواهرم برام نامه نوشته بود و تعریف کرده بود که جدی تو فکر بچه دار شدنه. راستش حس خوبی بهم دست نداد! به جای اینکه خوشحال بشم، رفتم تو فکر... حسادت نه، اما یه حسی آزارم داد. نمیدونم برای چی. برای اینکه عقب میفتم؟ برای اینکه بچه ام نوه ی اول نمیشه؟ برای اینکه همه اول برای یکی دیگه ذوق میکنن؟ برای اینکه دیگه معلوم نیست بچه ام جایگاهش رو راحت بدست بیاره؟ برای اینکه همیشه اول نیست؟ برای اینکه چی؟؟ برای اینکه خودخواهم؟ برای اینکه حسودم؟ برای اینکه فکر میکنم دارم جا میمونم؟ برای اینکه آرزوهام داره گم میشه؟؟

از خودم بدم میاد! اگه واقعا خوشحال نشم و ذوق نکنم، از خودم بدم میاد!

شروع

به نام او که تنها اوست که ما رو از تنهایی درمیاره، با همین اسباب و وسایلی که دم دستمون میذاره، با همین فرصتهایی که فراهم میکنه تا دوستانی پیدا کنیم.

سه سال از شروع وبلاگ نویسیم میگذره. این سه سال خیلی این فضا بهم کمک کرد که بتونم با شرایط کنار بیام. تا بتونم از خودم فاصله نگیرم. بتونم جایی توی این دنیا حضور داشته باشم. هر چند اگه اسمش مجازیه. اما برای من واقعی تر از خیلی از فضاهای واقعیه...

چون از خانواده ام و دوستانم دورم، و چون دوست دارم باهاشون در ارتباط باشم، آدرس اونجایی که مینویسم رو به همه داده بودم . اما دیگه الان به جایی نیاز دارم که کمی خصوصیتر باشه. که با خودم و دیگران روراست تر باشم. پس اینجا رو انتخاب کرده ام برای حرفهایی که مربوط به لایه های عمیقتر دلم و مغزمه! امیدوارم بتونم به خودم اثبات کنم که اون لایه های زیرین هم بیشتر شاد و خندانن تا غمگین و دلگیر...