قدم اول!

در طی اولین قدمهای برداشته شده در راه یادگیری زبان، دیگه دو کلمه اسپانیایی هم نمیتونم عین آدمیزاد حرف بزنم!!!!

فعلا همین!

اولین جلسه کلاس

امروز اولین روزی بود که معلم فرانسه ام اومد خونمون. چه حس و حال خوبی داره آدم به خونه اش برسه که یه نفر دیگه میخواد واردش بشه... من فکر کنم آخر از بی مهمونی دق کنم!!

هیچی دیگه اومد و من بیشتر از اونی که تصور میکردم یادم رفته بود!!! یعنی یه دفعه که داشت اشکم درمیومد! اما اون هی دلداریم میداد که این طبیعیه. اصلا من مونده بودم چه جوری خودش انقدر حواسش هست که تا یه کلمه اسپانیایی میگم فوری میفهمه!!!! (من رو دارین دیگه؟؟ چون من خنگ شده ام همه لزوما باید خنگ بشن!!) خلاصه که این هفته باید بذارم پشتش و تا میتونم تمرین کنم.

آراد بهم میگه کلاس اسپانیایی رو دیگه ول کنم. اما دارم به این فکر میکنم که شاید بهتر باشه به جای اینکه یکی رو به خاطر دیگری کنار بذارم هر دو رو با هم بریزم جلوی روم و با آگاهی از هم تمیزشون بدم و اتفاقا با کنار هم گذاشتن روی هر دو مسلط بشم. لطفا اگه دراین باره چیزی میدونین یا تجربه ای دارین به من هم بگین. ممنون!

به پیش!

گفته بودم تو فکر اقدام برای مهاجرت هستیم. ایران هم که بودیم بیشتر وقت و انرژیمون صرف جمع آوری مدارک شد. حالا هم اینجا آخرین مدرکی که باید تو این کشور تهیه میشد در دست تهیه است و انشالا آماده که شد میفرستیم. اما برای من جدای اینکه بالاخره یه برنامه ی جدیده و آدم سر شوق میاره، اینکه باید بشینم به مرور دانسته های فرانسه ام و دوباره فرانسه رو جدی بخونم، خیلی مشتاق و پرانرژیم میکنه!

دیروز رفتیم موسسه ای که توی اینترنت پیدا کرده بودم، برای اینکه ببینیم چه جوریه و اینا. برعکس سایت خیلی شیک و حسابیش یه ساختمون کهنه و خیلی محقر بود. اما خانمی که اومد باهامون صحبت کرد... یه خانم نسبتا مسن پرانرژی و شاد و قبراق که به قدری قشنگ از این زبان به اون زبان سوئیچ میکرد و همه رو روون صحبت میکرد (اسپانیایی، فرانسه، انگلیسی) که چشمهام همش درشت میموند!

حدود یک ساعت برامون وقت گذاشت و از هر دری حرف زد. و قرار شد هفته ای یک بار بیاد خونمون برای تدریس به من. و من بسیار خوشحال و ذوق زده ام!!

آراد هنوز زیر بار نرفته که شروع کنه به زبان خوندن. و من نمیدونم چه جوری ترغیبش کنم. فکر میکنم اصلا نباید کاری به کارش داشته باشم تا خودش تنهایی تصمیم بگیره. چون خیلی از اوقات انگار جهتش در خلاف جهت حرکت من شکل میگیره!!!! ولی گاهی هم فکر میکنم شاید یه ترس از شروعه که مانعش شده و باید کمکش کنم که به این ترس غلبه کنه. همش به خودم میگم خیلت راحت باشه، چون براش این ماجرای مهاجرت خیلی مهمه حتما سعیش رو میکنه. اما بعد هم جواب میدم زمان که برای سعی اون نمی ایسته! ما باید از زمانمون استفاده کنیم...

سکوت، ...

دفتر کارمون به شکل غیرقابل تحملی ساکت و خلوت شده! دارم خفه میشم...

چند تا از بچه ها از شرکت رفته اند و چند تا هم مرخصی هستن. اونهایی که نیستن هم از نوع بگو بخند بودن. حالا که امروز و دیروز آراد هم ماموریت بود و من تازه فهمیدم همسر نازنینم چه نقش بسزایی توی شلوغی و پرشوری محل کار داره! توی این سکوت مطلق، فقط باید به زور جلوی چشمهام رو بگیرم که یهو هم نره...

یادآوری خاطرات

ایران که بودم یه شب خواهرزاده ی آراد زنگ زد به موبایلم که اگه فرصت داری دوست دارم فردا باهات صحبت کنم! خواهرزاده اش یه دختر 17 ساله است که داره پیش دانشگاهی میخونه و برای کنکور آماده میشه. بهش گفتم که خبر میدم و از همون موقع سخت رفتم توی فکر که آیا چه خبره! شک کردم به اینکه با این سن و با این طرز تماس گرفتن، لابد یه موضوع عاطفی پیش اومده و دختر طفلی وسط درس خوندن حواسش پرت کسی شده و حالا هم کسی رو نداره که باهاش صحبت کنه و میخواد کمی سفره ی دلش رو برای من باز کنه. چاره ای نبود. باید تا فردا صبر میکردم تا بفهمم موضوع چیه! برای عصر با هم قرار گذاشتیم و رفتیم با هم تو یه پارک قدم زدیم و صحبت کردیم.

برام گفت که فکرش خیلی اشغال شده و دائم داره به این فکر میکنه که هدفمون از زندگی چیه؟! همین که باشیم و صبح رو شب کنیم و کارهای هر روز رو دوباره تکرار کنیم؟؟

با اینکه آراد ازم خواسته بود سعی کنم خیلی حرف نزنم و شنونده باشم (چون میترسید ایدئولوژی اون طفلک رو ببرم هوا و همونجا ولش کنم!) ، اما من که بعد از مدتها فرصت گیرآورده بودم برم بالای منبر یه دو ساعتی اون بالا تشریف داشتم و از هرچی دوست داشتم گفتم و همه ی نتایجی که خودم بهش رسیده بودم و تجربه هایی که پشت سر گذاشته بودم رو براش تعریف کردم. اون هم با اشتیاق بهم گوش میکرد و حتی آخرش بهم گفت مطمئن باش هیچوقت هیشکی از حرفهات خسته نمیشه!!

و من دوباره خدا رو شکر کردم که هنوز هستن بچه هایی که شب امتحان کتاب رو بذارن کنار و بشینن به بونشون و هدف از بودنشون فکر کنن. کسانی که این موضوع انقدر براشون اهمیت داره که به خاطرش کارهایی میکنن که شاید در شرایط عادی زیر بارش نرن.

و خدا رو شکر کردم که هنوز قیافه ام به کسانی میخوره که از زندگی هدف داشته باشن تا کسی به خودش جرئت بده تا باهام در این باره صحبت کنه.

خدا رو شکر کردم که خودم از اون روزها و از اون فکرها و سوالها خاطرات خوب و قشنگی دارم.

خدا رو شکر کردم که انقدر دوسش دارم که وقتی بهش فکر میکنم و درباره اش حرف میزنم حس میکنم چشمهام برق افتاده!

پاییز ایران

پاییز رو دیدم،

زیر بارانهای پاییزی نفس کشیدم،

توی خیابونهای خنک قدم زدم،

و روزهای آخر بود که گلهای نرگس رو بو کردم!!

...

ایرانم. حدود ده روزه که اومده ام و تا ده روز دیگه هم برمیگردم. 

حالا تو خونه ی مامانم اینا تنهام! مامان و بابام رفته اند مسافرت. یکی از خواهرهام که خونه اش تهران نیست. یکی دیگه هم دیروز به حالت قهر ازم خداحافظی کرد...

آراد رفته شرکت و احتمالا با دوستاش ناهار میخوره.

من تنهام و تازه در دوران نوسانات هورمونی هم به سر میبرم. خودتون تصور کنید چقدر حالم خوبه!!