خوب نیستم!

خوب نیستم. خیلی هم بدم! 

همین!!!

بنویسم، شاید نوشتن و فکر کردن یادم بیاد...

باز توی اون دوره هایی گیر کرده ام که دلم میخواد یکی پای حرفم بشینه و بفهمتم و بهم بگه چیکار بکن و چه جوری باش و ...

همه چیزم دوباره داره میریزه به هم انگار! نمیدونم همه انقدر به خودشون شک دارن یا این منم که شک داشتنم به خودم گاهی به این شک میندازتم که نکنه من بیمارم!!

این اوضاع پرآشوب مملکت که دورادور سعی میکنم ازش خبر داشته باشم، بحث و جدلهایی که بین اطرافیان و آشناهام پیش میاد، این همه حدیث و روایت در کنار عقل و منطق و ...

تضادها و فکرهای توی مغزم رو تا حد انفجار بالا میبره. اگه سرم رو نقاشی میکردم حتما شکل یه دایره میکشیدم که یه علمه بردار، اون هم بردارهای رنگی رنگی از همه سمتش زده بیرون. از بردارهای دو سه سانتی گرفته تا پونزده، بیست سانتی! هر کدوم تو یه جهت. آخرش هم برآیندش رو نمیشه پیدا کرد مگر اینکه بشینی با حوصله یکی یکیشون رو شناسایی کنی و با بردار همراستا و غیرهمجهتش مقایسه کنی و ... تا تعدادشون کم بشه و جهت برآیند کل خودش رو نشون بده.

کمی تا قسمتی عصبانیم!

کمی تا قسمتی عصبانیم! از قیافه ام معلوم نیستها (که این خودش یه موفقیت بزرگه!! چون من همیشه احساساتم خیلی تابلوئه!). اما دلخورم. آخه اینکه آراد میخواد بره ماموریت و من رو نمیبره، با اینکه قول داده بود این دفعه که داره میره این شهر من رو ببره. دلایلش هم اصلا به نظرم قابل قبول نیست! دلم میخواد دوستهام که اونجا هستن رو ببینم. هر دوشون باردار شده اند و من ندیدمشون! اونوقت تازه چهار پنج نفری هم دارن میرن و دفتر خالی میشه و من دو روز از تنهایی دق میکنم!

دراین باره باهاش قهرم و دیگه هیچوقت بهش نمیگم که میخوام همراهش برم!

امان از...

آدمهای ونز*و*ئلا یی هر چقدر هم خوب و عالی و اکتیو و ... باشن، باز هم امان از این بدقولیها و سر کار گذاشتنهاشون!!!

به این میگن یه دختر اکتیو!

 دوشنبه : کلاس اسپانیش

 سه شنبه : کلاس یوگا

 چهارشنبه : کلاس اسپانیش

 پنجشنبه : کلاس یوگا

 جمعه : کلاس اسپانیش

 شنبه : کلاس فرانسه

از دوشنبه تا جمعه هم که هر روز میره سر کار!

تعطیلات و تعطیلی و ...

شکر خدا، این برنامه های مرخصیمون و اینا کم بود، تعطیلات سال نوی دیگران هم به بهم خوردن برنامه ی زندگیمون کمک میکنه! الان سه هفته است که نه فرانسه خونده ام و نه اسپانیش. از خودم دارم بیزار میشم با این همه تلاش و پشتکار و برنامه و ...

اگه بشه چی میشه...

چند روز پیش، متوجه شدیم که طبق قانون جدید این کشور برای توریستهای ایرانی ویزا نمیخواد! یعنی برای سفرهای زیر 15 روز. از اون روز تمام مشغولیت فکریم شده نقشه کشیدن برای مسافرت مامان و بابام و حل کردن مشکلات و موانع توی ذهنم. دیگه نه تو بیداری حواسم هست و نه تو خواب!

یکی دو روز اول فقط ذوق زده بودم و خوشحال. بعدش یهو دچار یه اضطرابی شدم کوچولو ولی باز هم باعث میشد کمی ترمز ذوقهام کشیده بشه! اون هم فکر به این بود که آیا زندگیمون به نظر مامان اینا چه جوری میاد...

اما حالا. نمیدونم چه حسی دارم.

فکر این که بعد از 4 سال زندگی مشترک، بتونیم پذیرای مامان و بابام باشیم هوش از سرم میبره. در عین حالی که بهم استرس میده!! و بیشتر از من به آراد. آخه ما همیشه تو خونه ی مامانم اینا پذیرای مهمونهای چند روزه و تا چند هفته هم بوده ایم. اما اونها اصلا عادت به چنین اتفاقی ندارن. حالا با این خونه ی فسقلی ما، که بزرگترین نقصش برای مهمونداری اینه که سرویسش توی اتاق خوابه!!!! آراد یهو به یه چیزهایی فکر میکنه و مشکلاتی یادش میاد که یهو همه چیز به نظرش غیرممکن میاد.