چه حسی دارم؟؟؟؟!!

تو فکر جدی هستیم برای اقدام. اقدام برای مهاجرت به کانادا. و من نمیدونم باید چه حسی داشته باشم! اگه مخالفم، اگه دوست ندارم، پس چرا خودم دنبال میکنم؟؟ چرا به فکر میفتم زبان خوندن رو زودتر شروع کنم؟؟؟ چرا برای دوستهام میل میزنم و سوال میپرسم؟؟؟؟؟؟؟ اگه موافقم، اگه خوشم میاد، پس چرا انقدر مقاومت میکنم؟؟ چرا انقدر بهش بد فکر میکنم؟؟؟؟ 

احساسات پررنگ

اعتقادم همیشه اینه که در برهه هایی از زمان که تنظیمات هورمونی انسانها دچار نوسان میشه، اینطور نیست که احساسات الکی بروز کنن و آدم الکی سرخوش یا افسرده حال بشه. بلکه تنها احساساتی که همیشه وجود داشته اند پررنگ تر میشن و خودشون رو نشون میدن. حالا دیگه فقط یه حس درونی و خاموش نیستن، با صدای بلند میخوان اظهار وجود کنن.

برای همینه که هر ماه، هر حسی که سراغم میاد رو دوست دارم بشینم و بررسی کنم تا نسبت به آنچه در یک ماه گذشته، بهم گذشته آگاهتر بشم. دوست دارم بدونم چه چیزهایی عذابم داده که نفهمیدم و یا چه چیزهایی باعث حال خوشم شده. تا بتونم برطرفشون کنم یا سپاسگزار باشم.

این ماه فکر کنم دوباره نحوه ی زندگیمون فکرم رو تحت تاثیر قرار داده. همش تو فکر گم شدن وطنم هستم! 

کجا رو باید دوست داشت؟؟؟...

حس غریبیه. اینکه دیگه ندونی دوست داری کجا زندگی کنی!

از اولش هم اینجا رو دوست نداشته ام. حالا که اومده ایم و توی شهر بزرگی هستشم همه چیز خیلی بهتره. اما نداشتن امنیت حسیه که یه لحظه هم آدم ازش نمیتونه غافل بشه. تحمل سخته و گاهی حس میکنم بدجور توی ناخودآگاهم نفوذ کرده.

اما دیگه برای ایران بودن هم دلم نمیتپه!! دیگه همه جای دنیا انگار برام یه جوره. انگار هیچ کجا برام وطن نیست. دوست دارم خوبیها رو دوست داشته باشم. آدمهای خوب رو دوست داشته باشم. خیابونهای نمیز رو دوست داشته باشم. خونه های خوشگل رو دوست داشته باشم. بدون اینکه مهم باشه مال کجا و اهل کجان.

من ، خیلی وقته به آدمهای دروغگو و منفعت طلب دلبستگی ندارم. به مغازه دارهایی که برای سود کردن هر چاخان شاخداری میبافن، به راننده تاکسی هایی که برای 50 تومان اضافه تر روز دیگران رو خراب میکنن، به کارفرماهایی که به کارمنداشون به چشم یک انسان نگاه نمیکنن، به پزشکهایی که جون مردم به اندازه ی پولشون براشون ارزش داره، به معلمهایی که نمره ها رو به مزایده میذارن...

چرا باید اون مردم رو دوست داشته باشم؟؟؟

یا علی

عینا از روی یه وبلاگ دیگه کپی کردم:

گویند نقطه ی مرکزی خلقت علی ست..

در هندسه..

فضا جایی انتها می یابد که صفحه آغاز می شود، صفحه جایی پایان می یابد که خط آغاز و آخر خط نقطه است.

حال اگر مسیر قبل را عکس باز گردیم: آغاز خط با نقطه است و از خط به صفحه می رسیم و صفحه سرآغاز فضاست.

به این گویند قبض و بسط امور در هندسه.

و در معرفت..

همه چیز از علی آغاز می شود در بسط و در قبض همه به علی ختم می شود.

سپاس روزهای خوب

امروز یه سر زدم به ایمیلهای قدیمیم. دنبال یک دستور کیک میگشتم. فقط با خوندن یکی از ایمیلهام دیدم الان چقدر همه چیز خوبه!

شکر...

آخر ماه

خوراکیهای توی خونه دیگه داره نایاب میشه!

آخر ماه که میشه، یخچال یه نفس راحت میکشه...

تداعی

باورم نمیشد اینجوری بشم.

امروز قرار شد یکی از کارهایی که انجام میدم مرتب کردن و سیستم دادن به کلیه فایلهای موجودمون باشه. جدید و قدیمی. یعنی من از اول برای فایلها ترتیب خاصی گذاشته بودم ، اما...

 شنبه ای که من نبودم از بد روزگار آراد که کامپیوترش در دست تعمیر بود نشسته بود سر کامپیوتر من و همه چیز رو کن فیکون کرده بود! و به من هم توصیه کرد که ادامه دهنده ی راهش باشم...

نشستم که ترتیبی پیدا کنم باب دل هر دومون. تا حدی موفق شدم و داشتم شروع میکردم به چیدمان که یهویی...

حالم انقدر بد شد و سرم شروع کرد تیر کشیدن انگار و پشت سرم داشت از درد چلیده میشد و بغض تا توی چشمهام پیش اومده بود و !!!

تداعی روزهای گذشته بود که اینجور بهم فشار آورد. همکارها و آدمهای شهر قبلی عین کابوس از جلوی چشمم رد میشدن و حرفهاشون و نگاههاشون لحظه به لحظه بیشتر سرم رو فشار میداد. رفتم تو دستشویی نشستم به گریه کردن تا شاید کمی آروم بشم و بعدش هم اومدم از آراد خواستم همه ی فایلهای قدیمی رو از توی کامپیوترم برداره و دیگه ازم نخواد روی اونها کار کنم بعد هم با زبان خوندن و سر به وبلاگ زدن سعی کردم حواسم رو پرت کنم. حالا هنوز سرم درد میکنه و تنم بی رمقه ...