اعتقادم همیشه اینه که در برهه هایی از زمان که تنظیمات هورمونی انسانها دچار نوسان میشه، اینطور نیست که احساسات الکی بروز کنن و آدم الکی سرخوش یا افسرده حال بشه. بلکه تنها احساساتی که همیشه وجود داشته اند پررنگ تر میشن و خودشون رو نشون میدن. حالا دیگه فقط یه حس درونی و خاموش نیستن، با صدای بلند میخوان اظهار وجود کنن.
برای همینه که هر ماه، هر حسی که سراغم میاد رو دوست دارم بشینم و بررسی کنم تا نسبت به آنچه در یک ماه گذشته، بهم گذشته آگاهتر بشم. دوست دارم بدونم چه چیزهایی عذابم داده که نفهمیدم و یا چه چیزهایی باعث حال خوشم شده. تا بتونم برطرفشون کنم یا سپاسگزار باشم.
این ماه فکر کنم دوباره نحوه ی زندگیمون فکرم رو تحت تاثیر قرار داده. همش تو فکر گم شدن وطنم هستم!
عزیزدلم میدونم جای تو نیستم ولی همیشه فکر میکنم که هر جا که آدم احساس آسایش داشته باشه میتونه وطنش باشه. شاید بد نباشه تمرین کنی که آرامش رو در همه جا بتونی تجربه کنی و وابسته به مکان یا افراد خاصی نباشی. البته میدونم به زبون ساده اس و به عمل خیلی مشکل ولی فکر میکنم شاید اینم بخشی از درسی باشه که توی دور بودنت قراره یاد بگیری.
میدونی؟؟ سختیش اینه که احساس تعلق نداشته باشی. انگار هویت نداری.
اما واقعا چیزیه که باید بگیرم. دوست داشتن و دل نبستن! دوست داشتن و تعلق خاطر نداشتن.